تابستان سال 78 بود، بابا داشت بار هایمان را تحویل قسمت بار فرودگاه می داد، 11 چمدان! تقریبا همه اعضای درجه یک و دو فامیل جمع بودند. غم را در صورت تک تکشان می شد دید. بالاخره بابا آمد و با خنده های پر صدا و بلند همیشگیش گفت که:" دیگه موقع رفتنه... "
12 ساله بودم، آن همه اشک و خنده و به آغوش کشیدن های با بغض و ... حس عجیبی همراه با ترس در من به وجود آورده بود و حسابی فکرم را مشغول کرده بود. لا به لای تمام این فکرها کم کم یک صدا اوج گرفت و از همه قوی تر شد تا اینکه کم کم باقی صداها خاموش شدند و همه ذهنم را گرفت، حرفهای دیروز بابا بود:" بهترین دوست تو می تونه پسر عموت باشه، مطمئن باش اونجا کلی بهت خوش می گذره. راستی می دونستی ناتانیل هم ماهیگیری می کنه? توام که عاشق ماهیگیری هستی، آره حتما کلی بهتون خوش می گذره...".
ناتانیل پسر عموی دوسال از من بزرگ تری بود که آخرین بار 7 سالم بود دیده بودمش و هیچ وقت رابطه خوبی با هم برقرار نکرده بودیم. سهمش از تمام خاطرات دوران کودکیم فقط دعوا ها و مشت و لگد هایی بود که با هم رد و بدل کرده بودیم و بعد، مهاجرت همیشگی عمو اینها. و حالا بعد از 5 سال - 5 سال بچگی که احساس می کنم معادل 10 15 سال این روزهام باشه - قرار بود بریم و برای چند ماه میهمان خانه آنها باشیم تا کارهای مربوط به اقامت ما هم در این مدت انجام شود. "عموت می گفت تابستون پارسال ناتانیل یک ماهی گرفته که تو فریزرشون جا نشده! فکرش رو بکن..." و این شد تمام رویا و هدف من برای روزهای آینده ام و مهاجرت..!
4 5 روزی طول کشید تا بالاخره روز موعود فرا رسید. تمام روزهای قبل پسر عمویم جعبه بزرگ ابزار ماهیگیریش را آورده بود و برای تک تک قلاب ها و نخ ها و وسایلش کلی داستان سر هم کرده بود و به من پز داده بود. دو سه سالی بود که با ماهیگیری آشنا شده بودم، یادم میاد اولین بار وقتی چند روزی شمال میهمان ویلای یکی از دوستان پدرم بودیم، یک گوشه اتاق کنار دیوار یک چوب نی بزرگ که به دیوارتکیه داده بودند از دور نظرم را جلب کرد، رفتم جلو تا با بقیه جزئیاتش، نخ و قلاب کوچکی که به انتهای چوب فرو رفته بود آشنا شدم و برای اولین بار جادوی این وسیله عجیب من را گرفت و صدای دوست پدرم که از پشت سر گفت: "دوست داری امتحانش کنی? فقط باید مواظب قلاب تیزش باشی"...
ناتانیل دو تا چوب و چرخ داشت و یک جعبه پر از قلاب و نخ و شناور و سرب و طعمه های ژله ای مصنوعی با انواع و اقسام شکلهای مختلف و خلاصه کلی وسایل ماهیگیری عجیب و غریب که خیلی با کرم و خمیر و رش ای- موجودات ریز میگو مانند که در ساحل زندگی می کنند- که تا آن زمان می شناختم فرق داشت! حین داستانهای عجیب و غریبش که من با 4 تا گوش مو به مو می شنیدم و غرق سحر و جادو می شدم کار کردن با این طعمه های جدید را هم گه گاه آموزش می داد، کلاچ کردن، پمپ کردن و... که ذهن کنجکاو من فریم به فریم از حرکاتی که موقع تعریف کردن داستانهاش انجام می داد عکس می گرفت و مثل شخصیتهای قهرمان فیلمها خودم را جای او می گذاشتم و...
آن روز صبح بعد صبحانه گفت: "امروز بریم با دوچرخه یک دوری تو جنگل بزنیم و رودخونه رو نشونت بدم."
به پارکینگ رفتیم، دوتا دوچرخه برداشتیم، لاستیکهایشان را باد زدیم و راه افتادیم. خانه عمو اینها در یک شهرک جمع و جور بود کنار یک جنگل بزرگ. وارد جنگل که شدیم درختهای بلندش زمین را تاریک کرده بود. 20 دقیقه ای از لابه لای تنه درختها با دوچرخه رفتیم تا به رودخانه رسیدیم. دل تو دلم نبود، ناتانیل آنقدر از ماهیگیری در این رودخانه تعریف کرده بود که تقریبا تصویرش را از قبل در ذهن مجسم داشتم. تخته سنگ بزرگی یک گوشه از رودخانه به زمین تکیه داده بود، از آن بالا رفتیم و به آب خیره شدیم. رودخانه خیلی عمیق نبود، جریان کندی داشت و کف آن کاملا معلوم بود. " این همون سنگیه که بهت گفتم، ببین همین الان هم این کنار چند تا ماهی هست..." چندتا ماهی 200 300 گرمی زیر سنگ در حال چرخیدن بودند. همچنان ناتانیل داشت حرف می زد و من چشم به آب به حرفهاش گوش می کردم که ناگهان چیزی چند قدم آنطرف تر کف آب نظرم را به خودش جلب کرد، وحشت کرده بودم، چیزی که می دیدم از تمام ماهیها و موجوداتی که تا بحال تصور کرده بودم بزرگ تر بود! با بهت و حیرت در حالی که چشم از آب برنمی داشتم پرسیدم: " ا ا اون چیههه???" ناتانیل کنارم آمد و به سمتی که خیره شده بودم نگاه کرد. حس او هم خیلی متفاوت از من نبود. ماهی بسیار بزرگی با پوزه کشیده و خالهای مشکی رنگ کف آب ثابت ایستاده بود و تنها دم خود را مانند یک بادبزن مرتب تکان می داد. هر دو حیرت زده چند قدم نزدیک شدیم و با هم گفتیم:" واااای..." ناگهان ماهی که متوجه حضور ما شده بود دمی زد و با سرعت زیادی در آب شروع به حرکت کرد. همانطور که گفتم عمق آب کم بود و با حرکت ماهی از دو طرف باله بالایی که از آب خارج بود موج به کناره ها می زد و صدای فیششش بلندی در سکوت جنگل پیچید. ما که حسابی غرق در آدرنالین شده بودیم به طرفی که ماهی حرکت کرده بود دویدیم و اینبار چیزی که می دیدیم از اولی هم عجیب تر و غیر قابل باورتر بود. ماهی اول در کنار یک ماهی دیگر از جنس خود متوقف شد، اما این یکی درست دوبرابر اولی بود!!! هر دو فریاد زدیم:" واااای این یکی رو ببین". در همین لحظه چند متر آن طرف تر دوباره فیشششش صدای آب بلند شد و یک ماهی بزرگ دیگر اعلام حضور کرد. دوباره فیششش و فیششش و فیششش، اونها همه جا بودند. با دیدن هرکدام فریاد می زدیم و کنار آب بالا و پایین می دویدیم، ماهی ها بزرگ تر از آن بودند که با دستهای کوچکمان بتوانیم اندازه شان را به هم نشان دهیم، هر کدام را که می دیدیم دستها را از دوطرف تا آنجا که می توانستیم باز می کردیم و می کشیدیم و فریاد می زدیم: "اون یکی انقدره، اینو ببین انقدرههه..."
ده پانزده دقیقه ای به همین شکل گذشت که ناگهان به خود آمدیم و رو به هم فریاد زدیم: قلابهااا...
به سمت دوچرخه ها دویدیم و با تمام توانی که در پاهای کوچکمان داشتیم پا زدیم، باید هر چه سریعتر می رفتیم و چوب ها رو بر می داشتیم و به جنگ این ماهی های هیولا می آمدیم...
فاصله جنگل تا پارکینگ را اصلا متوجه نشدیم، به خانه که رسیدیم، یک راست به پارکینگ رفتیم و دوتا چوب و جعبه لوازم ماهیگیری ناتانیل را برداشتیم. سوار دوچرخه ها شدیم و راه افتادیم، اما در مسیر دیگری. ناتانیل گفت: "باید کرم بخریم!" حق بدهید که حسابی تعجب کردم وقتی دیدم برای خرید کرم خاکی به سوپر مارکت محل رفتیم و در قبال چند سنت سکه، از توی یخچال یک جعبه کرم گوشتالوی زنده تحویل گرفتیم.
به رودخانه که رسیدیم ماهی ها سر جایشان بودند، اینبار ناتانیل سریع یک چوب و چرخ آماده کرد و یک کرم درشت هم به سر قلاب زد و پرتاب کرد به فاصله دو متری یکی از ماهی ها. لبخند به لب با کلی هیجان منتظر بودیم ماهی با یک حمله ناگهانی کرم تپل مپل رو که حسابی هم وول می خورد ببلعد، ولی خبری نشد. تو این فاصله من هم دست به کار شدم و چوب و چرخ دوم رو آماده کردم و سراغ یک ماهی دیگر رفتم. ولی یک جای کار ایراد داشت. انگار طعمه به اندازه کافی برای ماهی ها جذاب نبود. کمی جسارتمان را بیشتر کردیم و پرتاب های بعدی را به ماهی نزدیکتر کردیم. کم کم قلاب را طوری پرت می کردیم و می کشیدیم که درست جلوی دهان کشیده ماهی قرار بگیرد، ولی ماهی کوچکترین توجهی به آن نمی کرد! ناتانیل دست کرد در جعبه و یک طعمه ژله ای برداشت و دوباره پرتاب کرد. من هم طعمه دیگری برداشتم و همین کار را انجام دادم، این بار هم تیرمان به سنگ خورد. خلاصه از صبح تا عصر ما هر جور طعمه ای که در جعبه بود را برداشته و امتحان کردیم. یک جور حس رقابت هم بین ما ایجاد شده بود که اولین هیولا را چه کسی از آب بیرون می آورد، اما انگار این ماهی ها سیر و نابینا بودند. کم کم لبخند ما از روی صورت محو شده بود و نوعی کلافگی جای آن را گرفته بود. گه گاه ماهی ها از تقلای زیاد ما خسته می شدند و دوباره با یک فیششش بلند چند متری در رودخانه جا به جا می شدند. تقریبا نا امید شده بودیم که من یک طعمه ژله ای هشتپا مانند با کله نارنجی و پاهای سفید را از جعبه برداشتم و به قلاب زدم. قلاب را درست جلوی دهان یک ماهی درشت ماده پرتاب کردم، و در یک لحظه احساس کردم طعمه ناپدید شد! چشمانم را چند مرتبه باز و بسته کردم و با دقت بیشتری به آب خیره شدم، اما باز هم طعمه را نمی دیدم. نمی دانستم باید چکار کنم، ماهی بی حرکت سر جایش ایستاده بود. ناتانیل را صدا کردم و قضیه را گفتم، با بی حوصلگی که کمی هم رنگ حسادت داشت چوب را از من گرفت و نخ را با دست کشید. ماهی کمی به پهلو خم شد و با صدای تپ کوتاهی نخ پاره شد و در ادامه، فیششش ماهی از ما دور شد. با فریاد رو به پسر عمو گفتم :" ماهی را گرفته بودم، قلاب تو دهنش بود، دیدی گفتم و..." و ناتانیل که با چشمانی گرد خیره به آب بود ناگهان به خود آمد و با نوعی خونسردی گفت:" قلاب به پهلوی ماهی گیر کرده بود."
اما نکرده بود، من تقریبا مطمئن بودم که قلاب جلوی دهان ماهی فرود آمده بود. از آن طعمه هشت پا مانند رنگهای قرمز و صورتی هم داشت ، سراغ جعبه رفتم و یک قرمز رنگش را برداشتم و دوباره امتحان کردم. باز هم داستان بی توجهی ماهی ها ادامه داشت. غروب دست از پا دراز تر، اینبار برعکس صبح خیلی بی رمق شروع به رکاب زدن کردیم و به خانه برگشتیم. در طول مسیر فکر لحظه ناپدید شدن طعمه یک دم از سرم خارج نمی شد. مثل یک فیلم صحنه آهسته فوتبال مدام آن لحظه را با خودم مرور می کردم ولی از ترس تمسخر جرات نداشتم آن را با ناتانیل مطرح کنم. شب سر میز شام با کلی آب و تاب داستان را برای همه تعریف کردیم و دوباره دستها را تا انتها باز کردیم و سعی کردیم ابعاد بزرگ ماهی ها را برای همه شرح دهیم. عمو با لبخند گفت:" پس آمدند! فردا می برمتان یک جای جالب..."
آن شب تا صبح خوابم نبرد و به ماهی ها فکر کردم، به لحظه ناپدید شدن هشت پای نارنجی و خم شدن ماهی و پاره شدن نخ، من آن ماهی را گرفته بودم...
صبح بعد از خوردن صبحانه دیگر دست از سر عمو برنداشتیم، تا بالاخره ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و به همراه پدرم و پسر عمویم راه افتادیم. سر راه به یک فروشگاه زنجیره ای بزرگ رفتیم. فضای بسیار بزرگی از فروشگاه به لوازم ماهیگیری اختصاص داشت و این برای من بسیار عجیب بود. مات قفسه های چوب و چرخ بودم که صدای ناتانیل من رو به خود آورد:" بیا اینا چیزای خوبی باید باشن." یک سری قوطی در یک طبقه از قفسه ها چیده شده بود که درون آنها طعمه های استوانه ای پاستیل شکلی در رنگهای مختلف وجود داشت. " اینها مارشملو مخصوص ماهیه، من یک صورتیش رو بر می دارم." من هم دست بردم در قفسه، ناگهان فکری به سرم زد و رنگ نارنجی آن را برداشتم. مقداری خرت و پرت دیگر هم برداشتیم و خواستیم راه بیافتیم که پدرم رو به من گفت نمی خوای یک چوب برای خودت انتخاب کنی? از خوشحالی در پوست خودم جانمی شدم، یک چوب دو تکه قرمز رنگ با یک چرخ انتخاب کردم و راه افتادیم. در مسیر عمو برای ما تعریف کرد که اینها ماهی های آزاد
هستند و سالی یک مرتبه برای تخم ریزی به این رود خانه و در ادامه به دریاچه ای در انتهای رودخانه می آیند و پس از آن عده ای به مسیر بازگشته و عده ای با بیرون انداختن خود از آب خودکشی می کنند. به دریاچه رسیدیم. دور تا دور دریاچه ماهیگیران زیادی ایستاده بودند و هر کدام شانس خود را امتحان می کردند. ما هم چوب ها را بدست گرفتیم و دوباره تلاش خود را با انواع طعمه ها شروع کردیم. دریاچه عمیق اما کوچکی بود، و برای من باور کردنی نبود که این ماهی ها این همه مسیر را برای تخم ریزی در این فضای کوچک طی می کنند. اینجا بر خلاف رودخانه ماهی ها در آب دیده نمی شدند. یکی دو ساعتی تلاش کردیم ولی خبری نشد، به پدرم که در حال تماشای من بود گفتم بیا به جایی که رودخانه به دریاچه می ریزد برویم، می خواهم ماهی ها را ببینم. به اتفاق به آنجا رفتیم و ناتانیل هم از پشت با ما می آمد. به رود خانه که رسیدیم صحنه جالبی اتفاق افتاد، مردی کنار رودخانه بر روی یک سنگ دراز کشیده بود و به آرامی و با تمرکز خاصی داشت دست خود را به آب نزدیک می کرد، ناگهان در یک لحظه دست به آب برد و دم ماهی را گرفته و از آب بیرون آورد، ماهی غول پیکر در هوا تکان شدیدی به خود داد و از دست مرد رها شد و دوباره با صدای بلندی به داخل آب افتاد. مرد که حسابی ذوق زده و در عین حال غافلگیر شده بود رو به جماعتی که با چشمهای گرد به او نگاه می کردند شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. کمی پایین تر چوب خود را آماده کردم و با دیدن یک ماهی ماده درشت دست در کیف کوچکم کردم و جعبه مارشملو نارنجی را بیرون آوردم. طعمه را آماده کردم و درست مقابل دهان ماهی پرتاب کردم، ناگهان تکان وحشتناکی سر چوب احساس کردم و صدای ممتد و بلند کلاچ فضا را پر کرد. در یک لحظه تمام وجودم آدرنالین شد، پدرم و ناتانیل و عمو به سمتم آمدند و هرکدام چیزی می گفتند. خدای من این چه سحریست که تکان های این چوب در وجود آدم پیاده می کند. تمام وجودم تمرکز شد، این یکی را نباید از دست می دادم. حرکت ماهی که کند شد محکم چوب را بالا آورده و پمپ کردم، چند متری که جلو آمد دوباره با تمام قدرت شروع به حرکت کرد و صدای کلاچ... نیم ساعت چهل دقیقه ای با ماهی جنگیدم و عشق کردم تا ماهی به کنار آب آمد و ناتانیل نت (چاک) را آورد و ماهی را نصفه و نیمه در آن قرار دادیم و به بیرون کشیدیم. بالاخره این هیولا بیرون از آب در دست من بود، زورم نمی رسید که ماهی را بلند کنم. همانطور که نصف ماهی روی زمین بود ونصفی در دست من عکس هایی گرفتیم و ماهی را با کمک پدرم دوباره به آب برگرداندیم. بعد از آن هم چند باری ماهی به همان مارشملو نارنجی حمله کرد اما هر بار با تقلای ماهی نخ پاره شد و... آن ماهی زیبا رفت و گویی چیزی از من را با خود به رودخانه برد که هنوز بعد از این همه سال در رودخانه ها و دریاچه ها به دنبال آن می گردم...
پ.ن.1. بعدها که تحقیق کردم متوجه شدم که این ماهی ها از تخم نارنجی رنگ خود در این فصل تغذیه می کنند و علت جذاب بودن رنگ نارنجی برای آنها احتمالا همین موضوع بود.
پ.ن.2. چند ماه بعد وقتی به ایران بازگشتیم، روزی سراغ وسایل ماهیگیریم رفتم و جعبه مارشملو را بیرون آوردم و با کمال تعجب دیدم مارشمولو ها صورتی هستند و البته چند تایی هم نارنجی در میان توده صورتی به چشم می خورد که احتمالا حاصل عذاب وجدان نصفه و نیمه کودکانه پسر عمویم بودند!
به اشتراک گذاشته شده از تایم لاین kourosh.k